خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز: همه برگ او یک یک اندر هوا از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا. اسدی (گرشاسبنامه). در کنف فقر بین سوختگان خامنوش بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا. خاقانی. شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار. خاقانی. بود بقالی و او را طوطیی خوش نوا و سبز و گویا طوطیی. مولوی
خوش صوت. با صوت خوب. خوش صدا. خوش آواز: همه برگ او یک یک اندر هوا از آن پس چو مرغی بدی خوش نوا. اسدی (گرشاسبنامه). در کنف فقر بین سوختگان خامنوش بر شجر لا نگر مرغ دلان خوش نوا. خاقانی. شاهد دل ناشناست ورد زبان کژ مده مطرب جان خوشنواست نغمۀ موزون بیار. خاقانی. بود بقالی و او را طوطیی خوش نوا و سبز و گویا طوطیی. مولوی
فکه. فاکه. خوش طبع. شادان. خندان. خرسند. راضی. (یادداشت مؤلف) : بدین روز هم نیستی خوش منش که پیش من آوردی ای بدکنش. فردوسی. برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی دهش. فردوسی. مگر کو برین هم نشان خوش منش بیاید ابی جنگ و بی سرزنش. فردوسی. و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. (التفهیم). ایمن مشو ز کینۀ او ای پسر هرچند شادمان بود و خوش منش. ناصرخسرو. گل از نفس کل یافته ست آن عنایت که تو خوش منش گشته ای زان و شادان. ناصرخسرو. به نخجیر شد شاه یک روز کش هم او خوش منش بود و هم روز خوش. نظامی. ، طائع. (مهذب الاسماء). خوش رفتار. یکدل. صمیمی: پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت ب خانه سلیمان بنهاد و هر روز با همه کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. (ترجمه طبری بلعمی). همان خوش منش مردم خویشکار نباشد بچشم خردمند خوار. فردوسی. نباشیم تا جاودان بدکنش چه نیکو بود داد با خوش منش. فردوسی. پسر خوش منش باید و خوبروی. سعدی. زن خوش منش خواه نه خوب روی که آمیزگاری بپوشد عیوب. سعدی. ، دارندۀ ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس، خوش گذران. عیاش. تن پرور. (ناظم الاطباء)
فَکِه. فاکِه. خوش طبع. شادان. خندان. خرسند. راضی. (یادداشت مؤلف) : بدین روز هم نیستی خوش منش که پیش من آوردی ای بدکنش. فردوسی. برفتند شادان دل و خوش منش پر از آفرین لب ز نیکی دهش. فردوسی. مگر کو برین هم نشان خوش منش بیاید ابی جنگ و بی سرزنش. فردوسی. و ستارگان شاد باشند به قوت و سعادت خویش و خوش منش گردند. (التفهیم). ایمن مشو ز کینۀ او ای پسر هرچند شادمان بود و خوش منش. ناصرخسرو. گل از نفس کل یافته ست آن عنایت که تو خوش منش گشته ای زان و شادان. ناصرخسرو. به نخجیر شد شاه یک روز کش هم او خوش منش بود و هم روز خوش. نظامی. ، طائع. (مهذب الاسماء). خوش رفتار. یکدل. صمیمی: پس چون این زن این صورت پدر خویش که دیوان کرده بودند یافت ب خانه سلیمان بنهاد و هر روز با همه کنیزکان برفتی و آن صورت را سجده کردی و با سلیمان خوش منش نبود و سلیمان ندانست که آن زن همی بت پرستید. (ترجمه طبری بلعمی). همان خوش منش مردم خویشکار نباشد بچشم خردمند خوار. فردوسی. نباشیم تا جاودان بدکنش چه نیکو بود داد با خوش منش. فردوسی. پسر خوش منش باید و خوبروی. سعدی. زن خوش منش خواه نه خوب روی که آمیزگاری بپوشد عیوب. سعدی. ، دارندۀ ضمیر نیک. خیرخواه. خوش نفس، خوش گذران. عیاش. تن پرور. (ناظم الاطباء)